غزل مناجاتی با خداوند
دامنـم آلـوده شد گرچه ز دنـیا دوستى جان به قربانت كه بخشیدى مرا با دوستى نا سپاسم، نا پـسندم، نا رفـیـقم، یا رفـیـق از تو امّا من ندیـدم چـیزى اِلّا دوستى میتوانستى بسوزانى، نسوزاندى مرا اى فداى مهربانیات كه حـقّـا دوستى در جوابت یا لجاجت كردهام یا سركشى در جوابم یا محبّت میكـنى یا دوستى یا زمین گیرند مردم یا زمینم میزنند تو بلندم میكنى، یا رب تو ما را دوستى واقعاً ناراحت از قهـر و عِتابت نیستم میشود محكمتر اصلاً بعدِ دعوا، دوستى رو به قبله سجده آوردم، نجف لبّیك گفت حق پرستى بس خلاصه شد به مولا دوستى وصف مجنون بودن من را بپرس از فاطمه در میان قوم مشهورم به لیـلا دوستى دوستانت گر شهـیدان حـریم زینب اند فـاصله داریـم ما بـیچـارهها تا دوستى از گناهت كم نكردى، كربلایت دیر شد اى دلى كه ادّعـا دارى كه آقـا دوستى میشود فهمید از بابُ الحسینِ محشرت بیشتر از دیگران با سینه زنها دوستى از بُـنَىَّ گفـتن زهرا دلِ گودال ریخت تا قیامت تر شده هر چشمِ زهرا دوستى |